فرزند شالیزار
سیده نسا، بانویی است که پس از شهادت همسرش کوشید با قلم و واژه خاطرات زندگی جوانی را روایت کند که فرمانده گردان کمیل شد. اثر “منتظر یوسف باش” را که میخوانیم، تصویری ملموس از واقعیات زندگی در زمان جنگ برایمان تداعی میشود. شاید به این علت که واژگانش تراوشات ذهن بانویی است که شنیده ها را به چشم خود دیده است. ساعاتی را مهمان منزل شهید بودیم. گزارش زیر صحبت های همسر سردار شهید محمد اصغریخواه در دیدار با خادمین شهدا-فدک است.
روزهایی با طعم انقلاب
در روستای لنگرود به دنیا آمدم. پدرم باغ چای داشت. مردی ساده دل و باصفا که با وجود سواد اندکی که داشت، تعزیه خوان روستا بود.آن زمان رسم نبود دخترها درس بخوانند، خواهرهایم مدرسه نرفتند ولی پدرم به اصرار مادرم راضی شد تا من درس بخوانم. دوران دبیرستانم مصادف شد با ایام انقلاب. تحت تاثیر همان روزها، شدم یک پا انقلابی. خرداد ۵۷ دیپلم گرفتم، با انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاه ها نتوانستم وارد دانشگاه بشوم اما کماکان فعالیت های انقلابی را ادامه دادم.
روزهای خوشی داشتیم
در حوزه درس میخواندم و در انجمن اسلامی هم کار میکردم. سپاه لنگرود تازه تاسیس شده بود. مدتی در سپاه مشغول کار شدم و توسط یکی از کارمندان به محمد معرفی شدم. او را نمیشناختم اما هر چه که بود من یک دختر انقلابی بودم و همیشه دوست داشتم با یک پاسدار ازدواج کنم. محمد بسیار آرمانگرا بود و شور انقلابی داشت و مدام از جنگ و دفاع حرف میزد، حتی در صحبت های مقدماتی قبل از ازدواج قول پنج سال زندگی را بیشتر به من نداده بود، به طوری که وقتی وارد سال ششم زندگی مشترکمان شدیم میخندید و میگفت خلف وعده کرده ام. سوم بهمن ماه سال ۵۹ بود که ازدواج کردیم. عروسیمان داخل مسجد بود و به صرف شیرینی. آقایان پاسدار شعار میدادند: “برادر رزمنده، خواهر مجاهد پیوندتان مبارک”. هنوز هم از یادآوری آن شعارخنده ام میگیرد. اول زندگی حقوق ایشان دو هزارتومان بود و کل مخارج عروسی ما چهار هزار تومان شد. خرید زیادی انجام ندادیم، حتی برای مراسم خودم از طلاهای خواهرم که تازه ازدواج کرده بود استفاده کردم. روزهای خوشی داشتیم. هفده ماه اول زندگی، یکی از اتاق خواب های یک خانه ی ویلایی را اجاره کردیم. طی روز تنها زمانی میتوانستم از اتاق بیرون بیایم که مرد صاحبخانه داخل منزل نباشد.
من بیت المال رو بهت تحویل دادم
سال ۶۶ حقوق محمد شش هزار تومان بود، هزار تومان هم حق مسئولیت میگرفت. وصیت کرده بود بیست هزار تومان بخاطر سهل انگاریهای احتمالی اش بدهیم. برای من خیلی سخت بود، یعنی باید حقوق سه ماه را جمع میکردم و پول بابت سهل انگاری احتمالی اش میدادم! آن هم کسی که همه میدانستند کارش درست است. فوق العاده روی بیت المال حساس بود. معاونش میگفت:”آخرین روزی که میخواست وسایل را تحویل بدهد من را صدا کرد، سیصد تومان داخل صندوق بود. دو نفر شاهد آورد پول ها را با دست راست در دست من قرار داد ودوباره گرفت و با دست چپ هم دوباره پول ها را داد و گفت:”میخواهم روز قیامت هر دو دستم شهادت بدهند که من بیت المال را به تو تحویل دادم.”
تمرینی برای شهادت
از عملیات کربلای پنج که برگشت، برایش رختخواب پهن کردم که بخوابد. رختخواب را نگاه کرد و با تمسخر خندید گفت: “نساء، اینو برای من پهن کردی؟!یعنی من اینجا بخوابم؟! من سه ماهه سرم رو بالشت نگذاشتم چه جوری برم تو رختخواب بخوابم؟!” خوابید، بعد از ساعاتی صدایی ازش درنیومد. مشکوک شده بودم. در اتاق را باز کردم، دیدم وسط اتاق دراز کشیده و ملافه ای را از سر تا پا روی خودش انداخته بود.ترسیدم و گفتم : “محمد آخه این چه کاریه؟” سرش را بیرون آورد و با خنده گفت : “ترسیدی؟! داشتم تمرین میکردم اگه شهید بشم چه جوریه !”
چگونه میتوانستم مانع پرواز روحش شوم؟!
شش سال با او زندگی کردم اما هیچ گاه درک نکردم مرد صبح برود سرکار و شب با نان بیاید خانه یعنی چه؟ هنوز هم این سختی ها ادامه دارد. همیشه میگفت:”کسانی در جبهه و جنگ موفق اند که خیالشان از همسرشان راحت باشد، اگر تو بگویی محمد نرو من نمیروم”. وقتی قنوتش را میدیدم که عاجزانه میخواند:”اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک” چگونه میتوانستم مانع پرواز روحش شوم؟ وقتی محمد شهید شد از لحاظ روحی وجسمی بیمار شدم و ده پانزده سالی گذشت تا حالم بهتر شد، در واقع درست از زمانی که بچه هایم به ثمر نشستند من هم آرام تر شدم. زندگی بدون محمد دشوار بود. جالب اینجاست که در خانه مدام حرف از شهادتش مطرح بود، اصلا حرفهای معمولی ما درباره ی شهادت بود و من آمادگی کامل روحی برای رفتنش داشتم اما باز هم فراقش سخت بود و من بعد از شهادتش شکستم.
حرفهای آخر را زدم … با همان جمجمه!
هیچ وقت تصور نمیکردم روزی برای یکی از عزیزانم اتفاقی بیفتد و بتوانم جنازه اش را ببینم و بعد از آن ادامه ی حیات بدهم. محمد در نهم فروردین ماه سال ۶۷ در عملیات والفجر ۱۰ به شهادت رسید. سه ماه بعد از شهادتش جنگ تمام شد. نتوانستند او را از بلندای “قله ی بانی بنوک منطقه ی خرمال عراق” پایین بیاورند، پیکرش جا ماند. تمام شد! محمد رفت و من دیگر پناهم را از دست داده بودم. سنگ مزاری هم نداشت که پایش بنشینم و گریه کنم. رفتم بنیاد، تقاضا کردم سنگ یادبودی برای محمد در گلزار شهدا در نظر بگیرند، مخالفت کردند و گفتند:”یعنی چه؟! قبر یادبود یعنی چه؟! این بدعت است “.
ازدست دادن محمد از یک سو، بی مزار یاش از سوی دیگر روحمان را عذاب میداد. تصور اینکه پیکر عزیزترینم بر بالای کوهی جامانده باشد قلبم را میلرزاند. مدام با خودم فکر میکردم “الان تو چه وضعی هستی محمد! نکنه بارون بیاد…نکنه سردش بشه …وای اگه گرگی حمله کنه و …” ایام سختی سپری را سپری کردیم. آن روزها سرم را با درس گرم کردم. ادامه تحصیل دادم، برای سجاد و سوده شدم پدر و مادر. ناباورانه بعد از سه سال پیکرش بازگشت. پیکر که چه بگویم! چند تکه استخوان. هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسد که جمجمه و چند تکه استخوانی، بشود همه چیزم. آنها را در دستانم بگیرم و لمساش کنم، با استخوانی درد دل و عقده گشایی کنم. اما این اتفاق افتاد، آن روز حتی اشک هم نریختم. فقط نگاه میکردم ، قدرت فکر کردن نداشتم، صبوری اختیار نمی کردم درواقع اتفاق آنقدر برایم سنگین بود که مبهوتم کرده بود. به صفرمطلق رسیده بودم، قدرت تجزیه تحلیل نداشتم، مات و مبهوت استخوانها شده بودم، با همان حال من را از سرد خانه به منزل آوردند.گفتم: “چرا اینجا هستم؟! باید برگردم پیش محمدم…” مجدد به سردخانه بازگشتم. رفتم داخل اتاق، آخرین حرفهایم را زدم با همان استخوان و جمجمه … اطرافیانم ظاهرا خیلی نگران شده بودند، در زده بودند اما من چیزی نمیشنیدم. وقتی محمد زنده بود واقعا نمیفهمیدم که با چه کسی زندگی میکنم. تازه بعد از شهادت به روح بلندش پی بردم. کسی هم نتوانست و نمیتواند این خلا را بعد از ایشان برای من پر کند حتی بچه هایم.
تنها نقطه ی امید
زمانی که روایتگری همسران شهدا را میشنوم زندگی خودم برایم مرور میشود، همه ی ما خیلی شبیه به هم هستیم. بعد از شهادت محمد تنها یک نقطه ی امید داشتم و آن به ثمر رسیدن بچه هایم بود. ساکن مشهد بودم و بعد از قبول شدن فرزندانم در دانشگاههای تهران، کار و زندگی را رها کردم و به تهران آمدم تا بچه ها در خوابگاه نمانند. خداروشکر اکنون راضی هستم چون بزرگترین مسئولیتم همین بود. خدا را شکر فرزندانم در زندگی و تحصیلاتشان بسیار موفق اند و اکنون آقای مهندس و خانم دکتر دارم. گاهی جلوه ای ازخصلت های پدرشان را در آنها میبینم، مخصوصا رفتارهای پسرم مانند تقیدش به نماز یا اخلاقهای فردی و اجتماعی و حساسیت هایش نسبت به بیت المال درست شبیه پدرش است.
از شعار”شهدا شرمنده ایم” متنفرم !
ما خانواده شهدا از شما جوانها توقعی در مورد خودمان نداریم. ولی انتظارمان این است که به اهداف شهدا و آرمان شهدا عمل کنید. ما این انقلاب را راحت بدست نیاوردیم. بهای سنگینی را دادیم، چه بهایی بزرگتر از جوان هایمان! از شعار”شهدا شرمنده ایم” که این روزها بعضی جوان ها سر می دهند متنفرم، با خودم میگویم چرا کاری کنیم که شرمنده شهدا بمانیم؟ خوب می شود با عملکرد خوب، شرمنده شهدا نمانیم. در بهشت زهرا که راه میروید روی مزار شهدا و وصیتنامه های داخل حجله ها را بخوانید. یادمان نرود که سبک زندگی و وصیتنامه های شهدا منشور خوب زندگی کردن است. روی مزار شهید اصغری خواه نوشته شده:”شما نسل های آینده در مقابل خون هایی که ریخته شده است مسئولید!” به این جملات باید دقت کرد. شما با همین شبکه هایی که در دسترس دارید باید این ارزش ها را نشر دهید.
شهید محمد اصغریخواه
آن چه در ذیل می آید مقاله ای است، نوشته شده به قلم شهید محمد اصغریخواه. این متن توسط خود ایشان در مراسم خاک سپاری شهید هادی فدایی- فرمانده یکی از گروهان های گردان کمیل – قرائت شد.
امام را فرزندان لایقی است که در کسوت فرماندهی دین خدا را یاری میکنند. پاسداران گمنامی که جای جای جبهه حکایت از ایثارها و سلحشوریهای آنان را در خود به یادگار دارد. اینان گوئی سفت گمنامی را از مولایشان علی به ارث برده اند و در میان جامعه ما غریب و گمنامند. آن حد که حتی نزدیکترین افراد به آنان پدر، مادر، همسر، خواهران، برادران و گاهی همرزمان آنها از صفات عظیم و متعالی آنان مطلع نیستند و جز مواردی که چاره و گریزی جز ظهور آن صفات عظیم خدائی آنان نبوده از موقعیت آنان بی اطلاعند.
در جبهه چنانند که از قدم های آنان مردانگی، شجاعت، ایثار و شهادت می بارد. آتش دشمن را به مسخره می گیرند و می جنگند و در شب چنانند که وقتی به آنان نظر می افکنی خیال پرده های حجب و حیا و تواضع و فروتنی و وقار بر سیمای وجودی آنان سایه افکنده، که آنان را باز نمیشناسی. حتی اگر خویش آنان باشی. خدایا اینان کیستند و چیستند و چگونه یک شبه این ره دراز و سخت و طولانی را طی نمودند. این ها کیستند که یک شبه از همه چله نشین ها و سالکان هفتاد ساله گردان در یک خم کوچه عشق سبقت گرفتند و چگونه و چرا؟ چگونه اش را باید بیابی و خود را لمس کنی آن هم نه با شنیدن. رزمنده مجروحی می گفت، در حالیکه بدنش غرق خون بود، راه رفتنی است نه گفتنی. این از چگونه، اما چرایش را پس از شهادت است که می یابیم که الحق این عزیزان مستحق شهادتند و گویی خداوند اراده فرموده است تا در این جهان خاکی هر چند باید هم چون جرقه شام ظلمانی زندگی ما را به حضور و ظهور این شهدا نورانی کند که هم درخشیدن را بیاموزیم و هم راه را. در این ورای پرده های ظلمانی نفس از جان بازشناسیم و چه داغی این عزیزان با رفتن خود بر دل ما به جای میگذارند که ما را غرق دریای خون و آه میکنند که ای وای عمری در کنار آن ها و با آن ها بودیم و نمیدانستیم که این گونهاند و اکنون که دانسته ایم دیگر نیستند. گو اینکه هستند و زنده تر. چه زنده ای زنده تر از کشته عشق، آن هم عشق حسن و ما را به حیات طیبه میخوانند و به سوی کربلا، فمنهم من خفی و منهم من ینظر. بله نامش هادی بود.
به کوشش کارگروه پژوهش- خادمین شهدا فدک