پاهایش را در عملیات فاو به ودیعه گذاشت و در مِنا به وعده عمل کرد
در ایام حج سال ۹۴ عکسی از مردی سپید پوش با پلاکاردی در دست منتشر شد، که روی آن نوشته شده بود: “اسلام با صهیونیسم همیشه در جهاد است”. او همان رزمنده ی اردوگاه شهدای تخریب بود که در عملیات فاو در حین پاکسازی میدان مین به دلیل انفجار هر دو پایش را از دست داد. سالها بعد خانه ی امن الهی محل شهادت او و هزاران نفر از حجاج شد. آنچه می خوانید حاصل گفت وگوی اختصاصی «خادمین شهدا- فدک» با سرکار خانم بتول صیاد، همسر شهید داوود موسوی است.
شهید داوود موسویآغاز یک زندگی
بتول صیاد هستم. سال ۴۷ در یک خانواده مذهبی و سنتی در شمال متولد شدم. دروان نوجوانی به تهران مهاجرت کردیم و ساکن همین منطقه (محلاتی) شدیم. آشنایی من با آقای موسوی بعد از دوران مجروحیت او در عملیات فاو بود. هر دو خانواده اهل همین محله بودیم. آقا داوود با برادرم و داییهایم دوست بود. انتخابات بود و او در مسجد محل، یکی از مسئولان برگزاری بود. اولین بار من را در مسجد دید. گویا همانجا تاریخ تولدم را دیده بود که مطمئن شود به لحاظ سنی با هم مطابقت داریم. با خانوادهاش به خواستگاری ام آمد. سال ۶۸ عقد کردیم و سال ۶۹ زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.
تصمیم به ازدواج با یک جانباز، دور از ذهن نبود
در خانوادهای که من بزرگ شدم تصمیم به ازدواج با یک جانباز، دور از ذهن نبود. داییام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود. عمویم هم جانباز بود. در این فضا رشد یافته بودم. با این حال خانوادهام تصمیم گیری را در اختیار خودم گذاشتند. داوود صبور و با گذشت بود. از همان ابتدای زندگی با وجود جراحتش، متکی به خود بود و تمام کارهای شخصیاش را به تنهایی انجام میداد. قبل از ازدواجمان تنها پای چپ را از دست داده بود و پای راست از ناحیه پاشنه دچار معلولیت بود. زمان خواستگاری گفت که تصمیم دارد پای راست را هم قطع کند تا راحتتر و بدون عصا راه برود. یک هفته بعد از مراسم عقد، پایش را قطع کرد، عصا را کنار گذاشت و با پروتز راه میرفت. روحیهاش خیلی خوب بود. خودش را محدود نمیکرد و خانه نشین نبود. فعال بود و سعی میکرد دائم خودش را مشغول کار کند.
پنجاه تومان هم مقروض بود
آقای موسوی سپاهی بود. وقتی به خواستگاریام آمد چیزی نداشت. پنجاه تومان هم مقروض بود. درمراسم پاتختی درست پنجاه هزار تومان جمع شد، که با این مبلغ قرض آقای موسوی را پرداخت کردیم. شرایط ازدواج دههی شصت با زمان حال خیلی متفاوت بود. چون اغلب خانوادهها دستشان خالی بود. فرزندان هم متوقع نبودند و با شرایط موجود سازگاری میکردند. ارزشها با گذشت زمان فرق کرده است. در آغاز زندگی امکانات کمی داشتیم. جهازم بسیار معمولی و در حد وسایلی برای شروع یک زندگی بود. پنج سال در خانه پدری آقا داوود زندگی کردیم و بعد از آن چهار سال ساکن کرج بودیم. پس از ازدواج نسبتا زود بچه دار شدیم. فرزند اولم آقا سجاد سال ۷۰ و شش سال بعد محمد صادق متولد شد. سال ۸۱ هم خداوند دخترم فاطمه را به ما داد.
آمدهام دنبال داوود موسوی…
همیشه دلتنگ دوستان شهیدش، در زمان جنگ بود. ده روز قبل از آنکه خبر اعزام به حج را بدهند، یکی از همرزمان آقای موسوی خواب فرماندهشان در دوران جنگ، را میبینند (شهید علی عاصمی)، فرمانده خطاب به او میگوید: “آمدهام دنبال داوود موسوی”. وقتی خواب را برای آقا داوود تعریف کرد، او خندید و گفت: “علی آقا با ما چه کار داره؟ مگه ما رو هنوز یادشه!”
دعوت غیر منتظره
حدود هفت-هشت سال قبل از حج واجب سال نود و چهار، یک بار سفر عمره مشرف شده بودیم. باورمان نمیشد عازم این سفر شویم. خیلی اتفاقی شد. گویا یکی از جانبازان کاروان سفرش را لغو میکند، از طرف بنیاد با آقای موسوی تماس میگیرند و میگویند ده دقیقه فرصت دارید جواب بدهید، که آیا مایل هستید به سفر حج بروید؟! حتی آمادگی لازم را هم نداشتیم. تازه به منزل جدید اسباب کشی کرده بودیم، غیر منتظره دعوت شده بودیم و این باعث خوشحالی بود.
مردی از کاروان شماره ی ۱۷۷۷۲عجب جانبازهفتاد درصدی که موتور سوار میشود!
بنیاد شهید برای هر جانباز در کاروان، همراه تعیین کرده بود. آقای تبریزی همراه همسرم بود. او در مصاحبه ای گفته بود: “وقتی خبر همراهی یک جانباز هفتاد درصد به من داده شد، ابتدا ترسیدم و با خودم گفتم چگونه از پسش بربیایم! اما چند روز بعد آقای موسوی سوار بر موتور آمدند درِ منزل ما، برای تحویل پاسپورت و من واقعا تعجب کردم، گفتم عجب جانبازهفتاد درصدی که موتور سوار میشود!” درواقع آقای موسوی بخاطر روحیه مستقلی که داشت اجازه نمیداد کسی او را همراهی کند. قبل از سفر، تنظیم باد ویلچر را انجام داد اما هنگام حرکت گفت: “نمی خواهد، آن را نمیبرم، دست و پا گیر میشود”. در فرودگاه، آقای تبریزی ساکمان را برداشت، داوود به او اجازه نداد و گفت تا انتهای سفر دست به ساک بنده نزنید. تمامی اعمال را هم خودش انجام داد و بدون هیچ نائبی.
آخرین روزهای با هم بودن
سفر خاصی بود. حال خوبی داشتیم. در مدینه هتل محل اقامت، روبروی قبرستان بقیع بود. شبها برای پهن کردن لباس به پشت بام هتل میرفتم، آقای موسوی هم برای اینکه تنها نباشم همراهم میآمد، قبرستان بقیع و مزار امامان مشخص بود. غربت عجیبی داشت. هرشب آقای موسوی زودتربه مسجدالحرام میرفت و با ما بر میگشت. هر شب به نیت دوست و آشنا هم طواف میکرد. داوود خیلی اهل مزاح و شوخی بود اما بعد از عرفه به طرز عجیبی آرام شده بود. آخرین باری که دیدمش همان عکسی است که در عرفات با هم انداختیم. گروهی از مردهای کاروان برای رمی جمرات رفتند. آقای موسوی سال قبل از سفر حج، ایام اربعین در پیاده روی نجف تا کربلا حضور داشت. مطمئن بود که میتواند اعمال منا و رمی جمرات را خودش، بدون نائب انجام دهد. پنبه و سرسوزن و همهی امکانات هم همراه آورده بود. آقای تبریزی گفته بود صبر کنیم تا با هم برویم، آقا داوود میگوید من میروم شما بعدا بیا. آقای تبریزی با فاصلهی ده دقیقه تاخیر، بعد از او رفته بود.
همسفری که دیگر بازنگشت
داخل چادر بودم. دایی آقای موسوی و خانمش که همان سال به حج مشرف شده بودند به دیدن من آمدند. زن دایی گفت مردهای کاروان ما سنگها را زدند و برگشتند، دارند تقصیر میکنند. من سراغ آقا داوود را گرفتم، کسی او را ندیده بود. آقای تبریزی برگشت و گفت که داوود را ندیده. شما اینجا خیلی زود متوجه واقعه شدید، آنجا هیچ چیز مشخص نبود. یکی یکی کاروانها میآمدند و حادثه را تعریف میکردند اما کسی باور نمیکرد. در چادر که بودیم دائم صدای هلکوپترها را میشنیدم. سعودیها اتفاقات را مشاهده میکردند اما کمکی انجام نمیدادند. غروب همان روز اسامی کشته شدگان را در سایت اعلام کرده بودند و پسرم دیده بود، اما باز به من خبر نمیدادند. به هر حال متوجه شدم. وقتی همه بازگشته بودند و واقعه را تعریف میکردند مشخص بود چه اتفاقی برای دیگر اعضای کاروان افتاده است. یکی از خانمها داخل چادر به من خبر قطعی را داد. زمانی که به مکه آمدم و شبکه خبر را دیدم تازه متوجه شدم که چه اتفاقی افتاده است. از کاروان جانبازان هشت نفر به شهادت رسیدند که همگی به جز آقای موسوی همراهِ جانباز بودند و همسرم تنها جانبازی بود که از کاروان به شهادت رسید. واقعه خیلی سنگین بود و تحملش از حد یک زن خارج بود اما خداوند صبرش را داد، چون تازه باید ادامه اعمال را انجام میدادم. اگر خدا صبر نمیداد معلوم نبود چه اتفاقی میافتد!
سخت ترین لحظات
تا قبل از سوار شدن در هواپیما شوکه بودم و سعی میکردم خودم را کنترل کنم. به محض نشستن داخل هواپیما بیتابی من هم آغاز شد. با خودم میگفتم به بچهها چه بگویم! خیلی شرایط بدی بود. با این حال همه میگفتند چقدر تو صبوری! بچهها در خانه بیتابی میکردند. مجبور بودم برگردم…
کاروان شماره ی ۱۷۷۷۲
بچهها با اینکه خیلی زودتر از من، همان روز اسم پدرشان و شماره کاروان را دیده بودند اما اصلا باور نداشتند. مرتب به کسانی که حرف از شهادت پدرشان میزدند پرخاش میکردند. به پزشک کاروان میگفتند مگر شما با چشم خودتان فوت پدرمان را دیدهاید؟ شرایط روحی بدی داشتند. فکر کنید به یک باره تمامی بنرهای خوشآمدگویی به بنر تسلیت تبدیل شود. اصلا برایشان باور پذیر نبود. سری دوم بازگشت پیکرها، پیکر آقای موسوی را هم به ایران آوردند. پسرها برای شناسایی رفتند. پدرشان را با چشم خودشان دیدند تا باور کردند. خیلی خوب شد که آنها پیکر را دیدند.
شهید داوود موسوینمیدانم مشهدالرضا از آقا چه خواست و چه گفت؟!
همسرم رزمنده بود و جانباز، خانواده ی من هم در دوران دفاع مقدس شهید داد و این روزها هم خبر شهادت شهدای مدافع را زیاد میشنویم. واقعیت این است که در میدان جنگ و مبارزه همیشه انتظار خبر شهادت را داریم، اما این اتفاق در حرم امن الهی، فاجعهی عظیمی بود. شهدای منا مظلومانه شهید شدند. صحنههای این فاجعه مثل قیامت بود. آقا داوود قبل از سفر حج پابوس آقا امام رضا رفت. قسمت نبود در این سفر همراهش باشم. نمیدانم مشهدالرضا از آقا چه خواست و چه گفت که اینگونه به شهادت رسید! قسمتش نبود زمان جنگ شهید شود. قسمت او شهادت در خانهی خدا بود. جالب است که بدانید پسر بزرگم را به کنگرهی ویژه شهدای تخریبچی در اهواز دعوت کرده بودند. آنجا به سجاد گفته بودند، آقای جانبازی که از سفر حج انصراف داد و ما پدر و مادر شما را جایگزین کردیم، او هم درست روز حادثه منا فوت میکند، و به درجه شهادت میرسد.
الان شماها کجا هستید؟
پسر کوچکم در رشته گرافیک دانشگاه شاهد قبول شد، بعد از این اتفاق انصراف داد. واقعیت این است که این واقعه تاثیر بدی در روحیهی بچه ها گذاشت و برای آنها یک شوک بزرگ بود. پسر و دختر کوچکترم نسبت به هر مصاحبهای که به پدرشان پرداخته میشود، واکنش نشان میدهند. مخصوصا در ایام حج که همه رسانهها میخواهند به این موضوع بپردازند، مایل نیستند که خاطرهها تکرار شوند. حرفهای دیگران هم گاهی باعث رنجش آنها میشود. برخی در مواجهه با موقعیت کاری و تحصیلی خطاب به پسرانم میگویند شما که قطعا مشکل کار نخواهید داشت، تا پدرتان بودف بخاطر جانبازبودنش میتوانستید از موقعیتها استفاده کنید و اکنون هم که به شهادت رسیده است و… مردم فکر میکنند بنیاد شهید موقعیت و امکانات را چیده تا فرزندان شاهد بروند و بردارند. هنوز هم فکر میکنند ما رایگان به سفر حج رفتیم، در حالی که نفری ده میلیون تومان هزینه کردیم. فکر میکنند همه چیز پول است. وقتی دختر پانزده سالهی من دلش برای پدرش تنگ میشود چه چیزی میتواند آرامش کند؟! مسئولین هم در همان ابتدا آمدند دیدار و مدام هم میگفتند کاری هست بگویید، خوب فرزند من بیکار است. الان شماها کجا هستید؟
در ایام حج دائم خاطرات آن سفر را مرور میکنم
من هیچوقت بخاطر این خاطرهی تلخ از خانهی خدا بدم نمیآید، اما به حال بعد از آن اتفاق هر زمان تصویر مکه را در تلویزیون نشان میدهد حالم منقلب میشود، علی الخصوص این دو سالی که میگذرد، در ایام حج دائم خاطرات آن سفر را مرور میکنم. خدا را شکر امسال به همراه مادرشوهرم به مشهد مقدس رفتیم و کمی از فکر و خیالهایم کاسته شد.
جانباز شهید داوود موسوی قبل از شهادت در گفتوگویی با پایگاه اطلاع رسانی «ایثار» به ماجرای سفر حج خود اشاره کرده و این سفر را دعوتی خاص میداند :
“به خانه خدا رفتن حس و حال عجیبی دارد مخصوصاً برای من که روزهای پایانی ماه مبارک رمضان برای حج دعوت شدم و در حالی که در آن روزها از نظر مالی بدهکار بودم دعوت حج را قرعه و دعوت الهی میدانم و این دعوت خاص و توصیفنشدنی بود ضمن اینکه بدهی و هزینه سفر طی مدت کوتاهی فراهم شد. چیزی که خواستم برای مردم، مؤمنین و دوستانم بود که خلاصه آن عاقبت به خیری است و انشاءالله حضرت مهدی (عج) با ظهور خود دین واقعی و اسلام واقعی را پیاده کنند .حجاج و به صورت کلی مردم ایران با جانبازان برخورد خوبی دارند و مردم با دید احترام و افتخار به جانبازان مینگرند به عنوان مثال حجاج سایر کشورها نیز به کمک جانبازان میآیند و دید خوبی به جانبازان دارند. در طواف شب گذشته متوجه شدم خداوند با دید ویژه به جانبازان مینگرد و در حس و حال دنیایی نبودم و فارغ از اطرافم اعمال خود را به راحتی انجام دادم.”
به کوشش کارگروه پژوهش- خادمین شهدا فدک