بچه ی جنوب شهر
این روزها تمام زندگی اش را وقف جهاد فرهنگی کرده است. اهالی محل همگی “بیت العباس” را می شناسند، خانه ی جانبازی که اکنون حسینیه شده و پایگاهی برای کمک به خانواده های شهدای مدافع حرم. تکه سنگی از مزار شهید گمنام کنارِ دیوار و قاب عکس شهدا، حال و هوای غریبی به حسینیه داده است. هر گوشه را که نگاه می کنی ردپایی از جبهه می بینی. ویلچرنشین شده اما خانه نشین هرگز! آن قدر فعالیت فرهنگی و اجتماعی دارد که حتی رقیه ی دو ساله اش را روزها نمی بیند. در روزی که درست مصادف بود با سالگرد جانبازی او، قرار ملاقاتی داشتیم.
گزارش زیر حاصل گفت وگوی اختصاصی “خادمین شهدا- فدک” با ایشان است.
پیرهن مانتی گل و شلوار کتان… تیپ لاتی
مصطفی باغبانی هستم. سال ۴۲، درخانواده ای هفت نفره و مذهبی در خیابان هفده شهریور جنوبی به دنیا آمدم. قبل از انقلاب به لحاظ شخصیتی، دست پرورده و تربیت شده ی لوتی های آن محله بودیم. من و برادرانم ماه رمضان روزه می گرفتیم و به اصرار پدر نماز می خواندیم، اما محل مان به لحاظ فرهنگی محله ی خوبی نبود. پیرهن مانتی گل، شلوارکتان و کفش چینی می پوشیدیم، تیپ لات های زمان ما این بود. انتهای خیابان بی سیم، پارکی وجود داشت و تقریبا صدمتر پایین تر از ضلع جنوبی این پارک یک رودخانه و آن سمت رودخانه حلبی آباد بود. ضلع شرقی این پارک محله های اتابک، اهل علی و خواجه کرمانی، هر کدام نزدیک به ده یازده لات برای خودش داشت. قدیر خسروانی از لات های محله ی ما بود. با هم رفیق بودیم. او رفیق صمیمیِ شاهرخ ضرغام بود. شاهرخ گنده لاتی بود که از خیابان نبرد به محله ی ما می آمد و همه ی لات های محله زیر بلیط او بودند. او درگذر یک واقعه ای مواجه شد با شهید چمران و تحول باطنی در او اتفاق افتاد که حتما داستانش را خوانده اید…شاهرخ تحت تاثیر چمران به جبهه رفت، قدیر را هم با خودش برد. خاک جبهه قدیر را هم نمک گیر کرد، او هم دست تمام بچه های لات آن محل را گرفت وتمام نوچه هایش را با خودش روانه ی جبهه کرد امثال شهید بیطرفان، شهید نظری، شهید صحراگرد و…
فدک
عاقبت بخیر شد
قدیر گنده لات معروف محل، شهید شد…آن زمان به عنوان رزمنده بین اهالی محل جا افتاده بودم. مراسم خاک سپاری اش صدایم زدند و گفتند: “تو بگذارش درون خاک”. هنگام دفنش، چشمم به پیکرش افتاد. صد تا بخیه در بدنش بود. از جای قمه و چاقو، بدنش گوشت اضافه آورده بود. تنها یک ترکش در سینه اش خورده بود اما ردپایِ صدها بخیه در بدنش دیده می شد. با صدای بلند گفتم: “ای مردم! یکی در مقام مرجع تقلیده اما عاقبت توطئه می کنه و حکم اعدام براش می آید. یکی هم مثل قدیر، بدنش پره از جای قمه و بخیه، اما عاقبت بخیر میشه” عاقبت بخیری خیلی مهم است. این معجزه ی خمینی بود. حالا هر چه قدر که من بگویم مصطفی هستم …هیئتی … جانباز و …اینها همه اش حرف است، ما چیزی نبودیم. امام آمد آدم مان کرد.
روزهای انقلاب پدر و مادرم اصرار داشتند من و برادرانم در راهپیمایی شرکت کنیم. پدرم مقلد امام بود. مردی مذهبی که مقید بود خمس مالش را بدهد. پدرم ۵۶ ماه سابقه جبهه دارد. یکی از برادرانم ۴۶ و دیگری ۵۳ ماه سابقه جبهه و جنگ دارند. این ها همه معجزات خمینی و انقلاب است. انقلاب خانواده ام را متحول کرد. اگر کسی بگوید در خانه ی ما قبل از انقلاب تلویزیون و ترانه نبوده و در مملکت ما فساد نبوده است، مگر بیکار بودیم که شاه را بیرون کردیم؟ باید واقعیات را بگوییم. بگوییم که چه بودیم و چه شدیم، تا عظمت خمینی و انقلاب مشخص شود.
در سردخانه دو مرتبه به هوش آمدم
مرداد ماه ۵۹ برای اولین بار به جبهه اعزام شدم. سال ۶۰ از کردستان به جنوب رفتم. عملیات هایی که در آنها حضور داشتم : حصرآبادان، فتح المبین، والفجرمقدماتی، والفجریک و در آخر، شب بیستم بهمن سال ۶۴ درعملیات والفجرهشت، مجروح شدم.
آن شب بچه ها به خاکریز زدند. هدف فتح فاو بود. فاو جزیره ای بود که مجهزترین سلاح زمان خودش یعنی هواپیما اف۱۴، مجهزترین سیستم هوابردی و موشک زنی امریکا، آواکس ها، رادارها و مجهزترین سیستم عملیات زمینی انگلیس ها در آنجا مستقر بودند. ساعت ده وارد فاو شدیم. خاکریزها را زدیم و مستقر شدیم. احتمال داشت عراقی ها بیایند. گودال هایی درست کردیم تا مانع ورودشان شویم. درواقع تانک ها از روی گودال ها رد شوند و ما از پشت، آن ها را بزنیم. شروع کردیم به چیدن گونی. دم صبح و طلوع افتاب بود. با پوتین نمازم را خواندم. بعد از نماز در فضایی از سنگر که بالاتر از باقی سطوح بود دراز کشیدم. راکتی بالای سرم آمد و ترکش بزرگی روی صورتم نشست و آن را شکافت. بلند شدم و دیدم همه دارند از صورتم فرار می کنند. خودم متوجه نبودم. یکی از رزمنده ها که مسلط تر از بقیه بود، صورت من را با پنبه و چسب جمع کرد و آن را نگه داشت. باید هر طوری که بود مبارزه می کردم. دستم را داخل دهانم کردم، حجم خونی که درون حلقم بود درآوردم. شرایط به گونه ای نبود که به عقب منتقل شوم. برانکاردی را صد و پنجاه متری من قرار دادند و گفتند باید بدوم تا به آن برسم.
حدود پنجاه متر که دویدم، خمپاره ای به شکمم خورد، روده هایم بیرون ریخت. صورتم در آن وضعیت بود، دستم را هم به شکمم گرفته بودم و در همین حین به سمت برانکارد می دویدم. دمر روی برانکارد خوابیدم. عراقی ها برانکارد را دیدند. خمپاره ای به سمتم زدند. دو نفری که عقب برانکارد را گرفته بودند، افتادند زمین و شهید شدند. جلویی ها برانکارد را روی زمین می کشیدند. رزمنده ها چندمتر مرا آوردند اما دیگر نتونستند، و رهایم کردند. عراقی ها با غناصه تیری به کمرم زدند، در اثر همان تیر نخاعم قطع شد، کلیه ام سوراخ شد ودنده هایم آسیب دید. دو نفر دیگر آمدند و برانکارد را به عقب کشیدند و گوشه جاده گذاشتند تا آمبولانس بیاید. وارد آمبولانس که شدم. خمپاره ای اصابت کرد و ماشین آتش گرفت. تمام بدنم سوخت. ماشین را خاموش کردند. آمبولانس دیگری آمد و مرا منتقل کرد به درمانگاه شهید بقایی. تمامی این صحنه را یکی درمیان و نیمه بی هوش به خاطر دارم. به طور جزیی درمان شدم و سپس با قایق من را به درمانگاه دیگری انتقال دادند. قایق را هم زدند.
داخل آب افتادم. صورتم له شده بود. روده هایم در آب شناور شده بود. بچه ها محتاطانه اعضای بدنم را جمع و جور کردند و مجدد در قایق گذاشتند. به هوش آمدم و دیدم مجدد در بیمارستان شهید بقایی هستم. می شنیدم که دکترها با هم بحث می کنند. می گفتند وضعیت اسفباری دارم و اگر بخواهند به من رسیدگی کنند از کار درمان مجروحین دیگر بازمی مانند. مرا به سردخانه منتقل کردند. متوجه بودم که در سردخانه و کنار شهدا هستم. دو مرتبه به هوش آمدم. سربازی هنگام رد شدن از آن جا، متوجه شد نفس می کشم و مرا از سرد خانه خارج کرد. کنگ فو کار بودم، بدنم قوی بود و توانستم مقاومت کنم. از آن جا به اهواز و سپس به تهران منتقل شدم. یک سالی هم در آلمان بودم و حدود ده تا عمل داشتم. دوستان و هم رزمانم در مراحل احیا و درمانم بسیار تاثیر گذار بودند. بعضی وقت ها به خداوند گلایه می کنم و می گویم برخی ها را با یک تیر و دردی کمتر از درد دندان، بردی و به شهادت رساندی، بعضی جانبازها هم مثل من… اما شاکرم که هم مصیبت داد و هم صبرش را… تا به امروز بیست وهفت بار عمل جراحی شده ام.
خیلی سخت است آدم هم جان بدهد و هم پول
دورتادور کشور ما جنگ است. حضرت آقا فرمودند “اگر مجاهدت مدافعان نبود باید در مرزهای خودمان می جنگیدیم”. ما همچنان در راه دفاع از ارزش هایمان جانباز و شهید می دهیم. متاسفانه اهمال کاری ها و کمبودها برای جانبازان بسیار است. دلیلش هم این است که، متاسفانه آقایانی که اکنون در راس کارهستند، مدیران جبهه و جنگ و مدیران جهادی نیستند. البته این بحث کاملا نسبی است. در قیاس با سایر کشورهای جهان سومی مثل افغانستان و عراق به جانبازان ومجروحین جنگی خوب رسیدگی می شود، اما درقیاس با کشورهای پیشرفته می توان گفت کارچندانی صورت نمی گیرد. اگر ما در صنعت نانو رتبه هفتم جهان هستیم، ماهواره می فرستیم و از نظرصنایع دفاعی هم پای کشورهای رتبه یک دنیا هستیم، قطعا باید رسیدگی به جانبازان و معلولان هم در رقابت با کشورهای پیشرفته باشد، اما متاسفانه بدین صورت نیست.
خیلی سخت است آدم هم جان بدهد و هم پول. کاری که جانبازان ما کردند این بود. جانشان را گذاشتند وسط و اکنون نیز مجبورند هزینه های سنگین درمان را هم متحمل شوند. الحمدالله اوضاع بنده خوب است. منزلم در نزدیکی چندین بیمارستان تخصصی است و زمانی که حالم خراب می شود ظرف هفده دقیقه باید به بیمارستان برسم و گرنه به کما می روم. اما جانبازانی که در حاشیه شهر تهران، شهرستان ها و روستاها سکونت دارند از این امکانات بی بهره اند. سمت دماوند و ورامین فقر مراکز درمانی بیداد می کند.
آقای هاشمی و تفکر دیپلماسی
حاجی بخشی رزمنده معروف جبهه و جنگ دو پسر و دامادش شهید شده اند. تنها یک پسر برایش ماند به نام علی، او هم جانباز بود. بر اثر عارضه های جنگ که در بدن علی وجود داشت، فرزندش عباس معلول به دنیا آمد. حاجی بخشی تا وقتی که زنده بود از عباس مراقبت می کرد. محل سکونت شان هم کرج بود. یک ماه پیش، حال عباس وخیم شد. آمبولانس های کرج همگی برای حادثه پلاسکو به تهران آمده بودند. وقتی با اورژانس تماس گرفته شد، آمبولانسی وجود نداشت. به همین راحتی عباس از دست رفت و فوت کرد. این ها همه فقر است.
بعد از ۲۲سال خداوند به من فرزند داد. زمان بارداری همسرم، گفته شد ریه بچه دچار مشکل است و نباید در تهران بدنیا بیاید. یکی از دوستانم در هشتگرد ویلا داشت. خانمم را به همراه خواهرم و همسریکی از جانبازها به آن جا بردم و خودم در تهران بودم. خانم دوستم تماس گرفت و گفت موعد بدنیا آمدن فرزندم رسیده است. خودم را به هشتگرد رساندم. هرجا که می رفتیم هیچ زایشگاه تخصصی وجود نداشت. روی ویلچر، وسط شهر مستاصل شده بودم. سر آخر هم به کمک کسی توانستیم در حوالی شهر زایشگاهی پیدا کنیم. فقر بیداد می کند. فقر فرهنگی، پزشکی، درمانی،… مردم سالم درحاشیه شهرها و درشهرستان ها هنوز هم از امکانات خوب بی بهره اند، چه رسد به جانبازها و معلول هایشان! این تفکرآقای هاشمی بود، که تهران دیپلماسی است و همه چیز در تهران باشد. در شهرهای بزرگ با این که پزشکان حاذقی داریم اما امکانات به درستی توزیع نشده است. کاری هم نمی شود کرد…
در تاریخ عقد هایی که رهبری خوانده اند، استثناییم
سال ۶۶ ازدواج کردم. خانمم خودش به بنده پیشنهاد ازدواج داد. پدرش راضی نبود، آقای علم الهدی (پیش نماز مسجد محل) رضایت او را جلب کرد. پدرخانمم شرط گذاشت، مهریه دخترم فقط صد و ده سکه و لاغیر. خواستیم خطبه ی عقدمان را حضرت امام (ره) جاری کنند.
عقدمان مقارن با بیماری ایشان شد و نتوانستند ما را عقد کنند. خدمت حضرت آقا رفتیم که رییس جمهوروقت بودند. آقا بیش از چهارده سکه، عقد جاری نمی کردند. برای ایشان داستان پدر خانمم و شرط صدوده سکه برای ازدواج را نوشتم. خانم هم نوشت بالای ۱۴ تا سکه را می بخشم. در تاریخ عقد هایی که رهبری خوانده اند، تنها زن و شوهری هستیم که در سندشان ۱۱۰ سکه ثبت شده، اما خطبه عقدشان توسط آقا جاری شده است. زندگی خوبی داریم. گه گاهی که خدمت حضرت آقا می رسم خنده ای می کنند و می پرسند: “زندگیت چطوره؟” می گویم: “خوبه آقا، خیلی خوب…”. بعد از سال ها خداوند به من دختر داد. نامش رقیه است.
پاسخ تمامی سوالاتی که ممکن است رقیه بزرگ شود و این سوالات را داشته باشد، برایش نوشته ام، این که در چه شرایطی بدنیا آمده است و … حتم دارم روزی که خودش دیگرمی تواند آن نامه را بخواند، من نیستم.
با کسی کاری ندارم، فقط آقا را می شناسمجانباز
توفیق شد و خدمت حضرت آقا رفتم. محافظ های ایشان اذیتم کردند. به شوخی گفتم: “صبر کنید، حالتون رو می گیرم…” وقتی موعد دیدار با ایشان رسید، درحین این که محافظ ها داشتند مرا جدا می کردند، به رهبر عرض کردم: “یک سوال از خدمتتان دارم. این محافظ های شما چرا همه از گردن یا از کمر عمل جراحی داشتند؟” آقا یه مقدار فکر کردند و فرمودند: “راست می گویی؟ واقعا چرا؟” گفتم: “خوب از بس مارا اذیت می کنند خدا یا به گردنشان می زند یا به کمرشان”.
ایشان خندیدند. برگشتند و دیدند یک نفر محافظ اطرافشان نیست، همگی پراکنده شده بودند. خدمتشان عرض کردم: “اگر بین این سه هزار نفر در حسینیه یک نفر دستش ناراحت باشه فقط او می فهمه شما چه می کشید و هم شما می فهمید او چه می کشه”. فرمودند: “واقعا درست میگی … برو دیگه، برو مردم ایستادند …” گفتم: “منو دارید رد می کنید!” با خنده فرمودند: “خوب ده دقیقه است اینجا ایستاده ای”. دیدار خاطره انگیزی شد و سرشار از شوخی و خنده.
اصلا به من چه که احمدی نژاد کیه، روحانی کیه، هاشمی کیه؟! من فقط ایشان را می شناسم. آقای هاشمی حرف خوبی زد با این مظمون که، به این نتیجه رسیدم که من باید به ایشان بگویم چشم، چون وقتی ایشان رهبر شدند، حرف ایشان حجت شد. اگر آن دنیا هم مواخذه بشوم، می گویم او رهبرم بود.”
حامیِ مدافعین حرم
اکثر جانبازان قطع نخاع خانه نشین اند و بیرون نمی روند، اما من آن قدر مشغول فعالیت های فرهنگی و اجتماعی هستم که چند روز به چند روز هم خانه نمی روم. گروهی هستیم تحت عنوان “حامیان مدافعین حرم”. خانه ام را حسینیه و پایگاهی برای حمایت از خانواده های شهدای مدافع حرم، علی الخصوص خانواده های شهدای فاطمیون و زینبیون کرده ام. فعالیت های مختلفی انجام می دهیم. برای مثال روز ولادت پیامبر برای شصت نفر از کودکان شهدای فاطمیون و زینبیون جشن تولد گرفتیم، خانواده های شهدای فاطمیون را اردوهای زیارتی بردیم و به لحاظ فرهنگی رویشان کار می کنیم. صد تا از جانبازهای زینبیون و فاطمیون را هم تحت پوشش داریم.
همدانی از یاران امام حسین در کربلا در حالی که به سمت آقا امام حسین (ع) آمد تا اذن جنگ بگیرد خرمایی گوشه دهانش بود. آقا گفتند در چه حالی؟ همدانی مکثی کرد و گفت: آقا در این فکرم که وقتی شما بهشت را بین انگشتانتان نشانم داده اید، چرا وقت خود را صرف خوردن خرما بکنم! خرما را از دهانش انداخت بیرون و رفت وسط معرکه. خوب بخوری یا بد بخوری، خوب بخوابی یا بد بخوابی، درد داشته باشی یا درد نداشته باشی در این دنیا چه فرقی می کند؟ چرا ما در این دنیا خودمان را معطل کنیم! باید بایستیم پای کار. باید کار زینبی بکنیم وگرنه سر و ته این دنیا چیزی برای ما ندارد. مقام و پول به درد آن دنیای ما نمی خورد.
تنها باری که رابطه بازی کردم برای گرفتن قبری بود در قطعه ۲۹٫ آنجا درکنار ایستگاه صلواتی “انتظار” یک مزار دارم. هر هفته سر مزارم می روم با گل و ارزن. پنجاه و سه سال دارم و می دانم در پنجاه و پنج سالگی دیگر نیستم.
به کوشش: کارگروه پژوهش- گروه خادمین شهدا فدک